بسم رب الشهدا
عازم شده بود. با تمام وجودش. ساکن اما در تلاطم. با نگاهش وضو میگرفت و با سکوتش نماز میخواند. دلش را زده بود به دریای آمدن و آمده بود. اینجا. مشهد. حرم. صف. نماز.
صدای تپشهای قلبش پر از زمزمه و نجوا بود. نگاهش را میبرد تا اوج زیارت. چشمهایش را با نوازش فوارهها غسل داده بود و حالا نوبت داغیِ اشک بود که جاری شود بر جان گونهاش. داشت سخن میگفت. داشت به چشمها میگفت که آمدن پا نمیخواهد. آری داشت به چشمها میگفت که با دل آمدهام. دستهایی که یارای بلند شدن به آسمان نداشت، با سکوت چشمها همعروج آسمان شده بود. رکعتهای نماز شکستهاش میرسید تا بلندای منارهها. گویی فقط خدا میتوانست قنوت دستهای خالیاش را پر کند. نوای اذان را که میشنید، تمام اللهاکبرهای عالم انگار به حجم کوچک گوشش جاری میشد. دلش پر میکشید تا صدای پر کبوتران که رد بالشان تمام آسمان را سهم خود کرده بود. فواره به زلالی اشکش غبطه میخورد و نسیم به نوازش حجم نفسهایش التماس دعا میگفت. تمام احساسش بهم گره خورده بود انگار. سکوت بود و شنیدنها. شب بود. حرم بود و زمزمه.
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها :